جمعه ودریاچه
این جمعه باهم رفتیم دریاچه صبح زود بیدار شدین وخوابالود سوار ماشین شدیم بچه ها کلی خوشحال شدین
وقتی رسیدیم یکجا برای نشستن پیدا کردیم ؛
تا زیلو پهن کردیم مهراسا شروع کردی به گریه ونذاشتی بابایی صبحانه بخوره
و مجبورش کردی شمارو ببره کنار آب
ومهراساخانوم هم که فکر میکرد میتونه تو دریاچه شنا کنه کلی عصبانی شد ولی در عوض همراه بابایی رفتین پدالو سواری ...
من ازدور دیدمتون وشروع کردم به فیلم گرفتن خیلی باحال بود
هرسه تا جلیقه نجات پوشیده بودین وکلی بچه ها ذوق میکردین وباباهم هلاک شده بود اینقدر که پازده بود اما به امیرعلی بیشتر از همه خوش گذشت چون اصلا خودشو زحمت نمیداد پا بزنه
وبعد هم تمام وقت یکسره با جکو جونورا بودیوکلی قورباقه شکار کردی ودوتا قورباقه روهم خیلی وحشتناک کشتی...
منم ازتون کلی عکس گرفتم تابراتون یادگاری بزارم
اونجا چند گاو اهلی هم بودن که مردم بهشون غذا میدادن ومهراساجون توهم از ترس گاو تند تند غذاهاتو میخوردی که گاوه نیاد تورو بخوره
خیلی جاده پرپیچو خمی داشت اما به دیدنش می ارزید
به شمادوتا که خیلی خوش گذشت اونقدر اونروز خسته بودین که تا سوار ماشین شدیم برگردیم هردوتاتون خوابتون بردو جالب تر اینکه تا رسیدیم دم در مهراساخانوم زدی زیر گریه که حالا با کالسکه بریم
وماهم همه بهت میخندیدیم...روز خیلی خوبی بود ومنم که از صبح خیلی زود بیدار شده بودم رسیدیم خونه خوابم برد
وقرارشد هفته قبل با عمه جونبریم بیرون .....