جمعه ودریاچه
این جمعه باهم رفتیم دریاچه صبح زود بیدار شدین وخوابالود سوار ماشین شدیم بچه ها کلی خوشحال شدین وقتی رسیدیم یکجا برای نشستن پیدا کردیم ؛ تا زیلو پهن کردیم مهراسا شروع کردی به گریه ونذاشتی بابایی صبحانه بخوره و مجبورش کردی شمارو ببره کنار آب ومهراساخانوم هم که فکر میکر...