قلب من امیرعلی جونقلب من امیرعلی جون، تا این لحظه: 18 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره
نفس من مهراسا جوننفس من مهراسا جون، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره

ریکا و کیجای من

بابایی متولد ساری و مامانی متولد نیشابور پسری متولد نیشابور و دختری متولد ساری محل زندگی ساری

شرح حال عمل مهراسا

1393/5/10 13:51
1,235 بازدید
اشتراک گذاری

                    

                                                                              

بسم الله الرحمن الرحیم

الهی بحق من ناجاک و بحق من دعاک

فی البر و البحرتفضل علی

مرضی الموًمنین والموًمنات بالشفاء و الصحت

بحق محمد و آل محمد (صلی الله علیه و اله)

آمین یا رب العالمین 

            

                     

           

مهراسا دختر نازم ماه رمضون امسال برامون خیلی طولانی شد آخه بیشتر کارهای درمانیت توی همین ماه اتفاق افتاد وهمه هم تو این ماه عزیز واسه تو دعا میکردن از فامیل بگیر تا دوستو آشنا ودوستای خوب وبلاگیو همسایه ها وتو این ماه عزیز خدا به تو گل من نظر کرد و میدونم که خدا تورو شفا داد....

جلسه اولی که رفتیم پیش دکتر شفیعی به ما گفت تمام علایم مریضی شما شبیه فلج اطفاله...با گفتن این حرف انگار دنیا روی سرم خراب شد ...هرچقدر تو اینترنتم گشتم فلج اطفال هیچ راه درمانی نداشت؛

خلاصه با گریه از اتاق دکتر اومدیم بیرون وهمه بادیدن ناراحتی من بیشتر از قبل نگران شده بودند.ودکتر برات یک نوار عصب عضله جدید نوشت با یک ام ار ای 4 قسمتی از ستون فقراتتو به پایین ...

تو تمام سحرهای ماه رمضون هرشب تا صبح بیدار میموندمو بالای سرت دعا میخوندم ومیدونم که خدا تورو دوباره بهم بخشید روزی که رفتیم پیش دکتر ثمر بخش برای نوار عصب به دکتر گفتم امکان فلج اطفال داره؟؟؟دکتر گفت من بعیدمیدونم شبیه هست اما فقط چسبندگی عصب داره.

کلی خدارو شکر کردم وچند روزه بعد صبح زود شمارو بردیم مرکز پرتو مازند برای ام ار ای وبیهوشی بعداز کلی انتظار نوبت شما شدو اومدن دنبالتو بردنت تا لحظه آخر که توی بغلم بودی بهت میگفتم دکتر میخواد معاینه کنه وبعد بهت شکلات بده وتو هم خوشحال بودی ؛وطبق معمول که هرجا میری کلی شیرین زبونی میکنی کلی دوستو رفیق کوچیکو بزرگ پیدا کرده بودی.....

تاینکه صدا کردن مهراسا معافی.....................

وتورو بردن اول آروم بودی وبعد صدای جیغت میومد تا اینکه بیهوش شدی ونزدیک 35 دقیقه زیر دستگاه بودی که دیدم آخرش همه دارن با سرعت میان تو اتاق ام ار ای وفهمیدن که شما خانوم خانوما تودستگاه بهوش اومدی

ومنو بابایی هم که خیلی نگران بودیم ترسیدیم که نکنه ام ار ای خوب نشده باشه وباباجونم که کلی با اونا دادو بیداد کرد که چرا دخترم زود بهوش اومدو ترسید ؛تورو که بغل کردم صورتمو روی صورتت گذاشتم آروم شدی واولین حرفی که زدی تو عالم گیجی بهم گفتی {{دکتله میخاد شوکولاکم بده}}

وخیلی عصبی بودی ویکسره با کوچکترین بهونه گریه میکردی....

بعداز یک هفته جواب آماده شد وروزی که بردیم پیش دکتر شما روی صندلی کنار من نشسته بودی اینقدر زود رفته بودیم که اولین نفر بودیم ودکتر که عکس ام ار ایو روی مهتابی زد ازمن سوال کرد چرا رفتین ام ار ای دادین؛من خودم تعجب کردم که چرا دکتر این سوالو پرسید...

وبراشون توضیح دادم شما گفته بودین مشکوک به فلج اطفاله .....اما با نگاهی به بقیه ام ار ای دکتر گفت کلا فرضیه فلج اطفال رده....وازنظر من دخترتون مشکلی نداره وتنها مشکل پای دختر شما گرفتگی عصب هست...اونقدر خوشحال شدم که انگار تمام خستگی این مدت ازبدنم بیرون رفت وکلی انرژی گرفتم ...

دکتر گفت نظر من اینه که عمل بشه ومنم با عجله بهش گفتم باشه هروقت که بگین ...حتی دکتر ازم پرسید نمیخوای بیشتر فکر کنی وبابقیه مشورت کنی ...هزینه عمل چطور....گفتم نه همه موافقن وهمونجا برای روز بعدش اولین نوبت عملو برای شما دختر نازم گذاشت....

برای رفتنت توی اتاق عمل هیچ دلهره ای نداشتم فقط به این فکر میکردم که تو داری خوب میشی

اون شب سر نماز که داشتم گریه میکردم بازم مثل همیشه ازم پرسیدی چی شده مامانی واسه من گریه میکنی...وقتی سرمو تکون دادم زود رفتی برام دستمال کاغذی آوردی وگفتی من پام خوب میشه آمین حالا بخند دیگه خوشحال باش ومنظورت خندیدن من بود ....این حرفت بهم خیلی روحیه داد وحتی بعدش که داشتم با خاله حمیده حرف میزدم از گریه اون دوباره گریم گرفت وشما سریع خودتو بمن رسوندی و گفتی خوشال باش بیخند بیخند....

اونشب برامون خیلی سخت گذشت وصبح زود بعداز نماز با تمام مدارک شما راهی بیمارستان شفا شدیم وشما پذیرش و بستری شدی..و

بخش کودکان تخت شماره 5 .... وبه شما یک لباس نارنجی دادن که خیلی خوشگلتر شدی وآزمایش خون ازت گرفتن وبا بستن آنژوکت و آتل به دستت کلی گریه کردی وسرومو توی بغل من برات وصل کردن ...

اما لحظه ای که داشتی میرفتی تو اتاق عمل یکسره میخندیدی وباهم رفتیم تو وشما هم سریع رفتی بغل دکتر اتاق عمل وقتی به آخر اتاق رسیدی صدات کردم ووسط اون همه شلوغی سریع گفتی بله.....

وقتی واست ازراه دور بوس فرستادم شما هم بوس فرستادیو دست تکون دادی.....

با این کارت تمام پرسنل اتاق عمل میگفتن ماهم حسودیمون شد وباید به همه ما بوس بدی....

وهمه دست به دست شمارو بغل میکردنو میبوسیدن وحتی نذاشتن من پوشکتو عوض کنم وگفتن دختر به این نازیو خودمون پوشکشو باز می کنیم ومن اومدمو شمارو تنها گذاشتم....

پنجشنبه 2 مرداد ساعت 9/30 رفتی اتاق عمل وساعت 11 از اتاق عمل اومدی بیرون ...تمام صورتت ورم کرده بود خیلی قیافت تغییر کرده بود ویکسره گریه میکردی بهت مسکن دادن اما تا سه ساعت تمام یکسره جیغ میزدی وصورت من یکسره روی صورتت بودو ازم جدا نمیشدی...حتی نمیذاشتی باباجون بهت نزدیک بشه وقتی دکتر اومد بالای سرت دید شیشه شیرت کنارته پرسید مگه شیر میخوره ؟؟گفتم بله ....و اجازه داد بهت شیر بدیم وبا خوردن شیر خوابت برد ....ام دست من تو دستت بود...وبا تکون خوردن من بیدار میشدیو گریه میکردی....خیلی روز سختی بود ...

وتا چشمت به هر دکتر وپرستاری که از دم در اتاق شما رد میشد می افتاد کلی گریه میکردی وتمام داروهای شمارو خودم بهت میدادم اما وقتی فهمیدی داریم میریم خونه کلی مهربون شدی وخودت خانوم پرستارو صدا میکردی واسه باز کردن آنژوکت...

وکلی براشون شیرین زبونی میکردی وهمه می اومدن ازشما عکس می گرفتن اونشب منم اومدم کنار تخت شما چون نمیذاشتی ازت جدابشم..

وروز جمعه دکتر اومد بالای سرت وگفت خدارو شکر عمل خوب بود و نزدیک 7 سانتی متر عصب بهم چسبیده بود وما جداسازی کردیم وگفت به شما قول صددرصد نمیدهم که خوب بشه اما تا 6ماه طول درمان داره وبقیه باخداست

وبعداز کشیدن بخیه باید بره فیزیوتراپی و کاردرمانی را دوباره شروع کنید....

خلاصه 4روز بعد برای معاینه بعداز عمل رفتیم مطب دکتر وبازم دکتر از بخیه هاش راضی بود و فرضیه دکتر قلعه سری که میگفت دختره شما گیلن باره داره را به دکتر گفتیم اما گفت اون اگه باشه هردوپاش باید باشه وهمچین چیزی نیست....

دکتر گفت 10 روز که از عملش گذشت بیایین بخیه هاشو بکشم...

ودختر نازم منو بابایی تمام تلاشمونو میکنیم تا تو بتونی راه بری ودر اولین فرصت عکسهایی را که تو اون شرایط ازت گرفتم برات میذارم تا بدونی چقدر روزهای سختیو پشت سر گذاشتی..

واین چند روز بعداز عمل خیلی نازک نارنجی شدی وحتی یک دقیقه تنها نمیمونی واگه حواصمون نباشه تمام بخیه هاتو باز میکنی با خاروندنت ...

عزیزم خیلی دوستتدارم وهمیشه کنارتم ..

                                      عشق مادر به کودک

                                      

عزیزم روز سه شنبه رفتیم مطب دکتر وبعداز کلی گریه شما دکتر بخیه های پاتو کشید واز کل عمل راضی بود...

دخترم برات برنامه فیزیوتراپی نوشت اما جلسه اول که با ما هیچ همکاری نداشتی ...

خدا بقیشو بخیر بگذرونه گل من....

بلاخره بعداز ده جلسه فیزیو ی شما عزیزم تموم شد ودوباره رفتیم پیش دکترت وگفت میتونیم دیگه ادامه ندیم

ولی به اصرار منو باباجون گفت هرطور میلتونه وماهم تصمیم گرفتیم یک دستگاه بخریم ...

ودکتر برای دوماه بعد برات نوار عصب نوشته که باید با جوابش بریم پیشش .

عزیزم بعضی وقتها خیلی همکاری میکنی ؛میدونم برات سخته اما تمام تلاش ما برای راه رفتن خودته عزیزم؛تغییرات جزءی در پای شما دیده میشه اما نظر دکترم اینه که خیلی زمان میبره وماهم همچنان منتظریم وامیدوار...

روزهایی که میرفتیم فیزیو تومرکز مهرگان کلی عمو وخاله جدید پیدا کرده بودی وباهمشون صمیمی شده بودی وهمه ازین همه شیرین زبونی شما تعریف می کردن مخصوصا وقتی منشی خانم دکترو صدا میکردی خانم بای هو{{باهو}}اونجا با شیرین زبونی دل همه رو میبردی وهمه برای خوشحال کردنت بهت شکلات میدادن وشما هم بهشون میگفتی من مهراسای شکلاتی هستم...

پسندها (5)

نظرات (12)

مامان طاها و رها
10 مرداد 93 14:02
سلام خانمی، ببخشید اصلاً از مریضی مهراساجون خبر نداشتم ایشالا هرچه زودتر خوب بشه حرم رفتم حتماً براش دعای مخصوص میکنم، دکتر شفیعی دکتر خوبیه اخه داداشم تو تصادف زانوی پاش له شده بود با توکل به خدا و مهارت دکتر شفیعی الحمدلله خوب شده. امیدوارم مهراسا جونم زود زود خوب بشه ممنونم عزیزم حتما واسه دخترم دعا کن خوب شدن مهراسا وراه رفتنش باخداست مواظب بچه های نازت باش..
فاطمه ع
10 مرداد 93 18:01
سلام عزیزم خداروشکر که تا اینجاهمه چی خوب بوده ان شاا.. به امیدخدا بهتره بهترم میشه اگه لایق باشیم دعاگو هستیم منتظر خبرای خوش هستم
مامانی وروجکها
پاسخ
ممنونم فاطمه جان ومحتاجیم به دعا...
مهربوون
10 مرداد 93 20:24
عزیزم خداروشکر که یه مرحله رو پشت سر گذاشتی ... میدونم خیلی سخت بود اما ایشالا که جواب خوب میگیری و خستگی همه این دوران از بین میره.. به این فکر کن که مهراسا بتونه راه بره ... به من که حس خیلی خوبی داد و دلم روشنه .. حتما سر نماز هام دعاتون میکنم... مواظب خودت و گل دخترت باش خصوصی هم برات رمز رو فرستادم
مامانی وروجکها
پاسخ
ممنونم عزیزم حرفهای شما دوستان خوبم خیلی دلگرمم میکنه ...
مامانی اریان
11 مرداد 93 12:15
سلام اجی امیدوارم زودتر برسه روزی که مهراسا بدو بدو بیاد پیشت و کلی کیف کنی ایشالله خدا جواب دعاهای اینهمه ادمو میده امـــــــــــــــــــــــــین یا رب العالمــــــــــــــــین ممنونتم خواهر به امید خدا....
مامانی اریان
11 مرداد 93 12:15
اومدی عکسای مهراسا رو بیار بزارم وبلاگش باشه اومدم حتما میارم.
مامان مینای آرتین
13 مرداد 93 22:27
سلام عزیزم... خدا بهت صبر بده خیلی حال بدی پیدا کردم ولی خدا خیلی بزرگه امیدت رو از دست نده انشالله مهراسا میتونه دوباره روی پاهای خودش بایسته و راه بره، از ته قلبم واستون دعا میکنم
مامانی وروجکها
پاسخ
lممنونم عزیزم از این همه لطفت گلم..
حمیده
17 مرداد 93 16:11
سلام عزیزم ... با لحظه لحظه نوشته هات غصه خوردم واشک توچشمام حلقه میزد.... بازم الهی شکر... خداروصد هزار مرتبه شکر که حالا بهتره .... توروخدا زود به زود خبر بده از حال مهراسا جون ..... شرمنده که از خاطرات ما غمگین شدی حتما سر فرصت بازهم خبرشو میدم بازم واسه دختری ما دعا کنین ممنون میشم خانومی....
آریا و مامانی وبابایی
18 مرداد 93 11:04
مهرآسا جونم زودی خوب شو ما همه براش دعا میکنیم منو پسری مخصوصاواسه دختر گلم
مامانی وروجکها
پاسخ
ممنونم از دلگرمی شما دوست گلم پسرنازتو ببوس..
زهرا
18 مرداد 93 16:04
امیدوارم مهراسا جونم همیشه سلامت باشه و دیگه هیچ وقت هیچ وقت مریض نشه خدایا مواظب همه ی بچه ها باش مخصوصا مهراسا جون[لبخن ممنونم خانمی مرسی ازینکه بما سرزدین متشکریم.
مامان وبابا
22 مرداد 93 1:14
منم اگه لایق باشم ازکنارحرم حضرت معصومه دعاگوی دخترنازت هستم الهی بمیرم واسه خودت چی کشیدی...
مامانی وروجکها
پاسخ
خیلی ممنونم عزیزم از همدردیت حتما واسه دخترم دعا کن محتاجیم به دعا.....
مامان امیرعلی
28 مرداد 93 7:50
چقدر از پست شرح عملش ناراحت شدم و دلم گرفت از خدا می خوام که هیچ بچه ای مریض نشه و مهراسا جون خیلی خیلی زود به سلامتی کاملش برسه...خدایا این کوچولوی ناز رو شفای عاجل بده آمین یا رب العالمین ممنونم عزیزم امیدوارم خداپسرتو برات نگه داره....ببوسش.
مامان خدیجه
19 بهمن 93 10:41
تازه با وبتون آشنا شدم وای چقدر گریه کردم با خوندن این پست واقعا بهتون سخت گذشت چقدر برای یه مادر سخت هست الان حالش چطوره امیدوارم هر روز بهتر از روز قبل باشه براش دعا میکنم