قصه مامانی گرفتار....
یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود هیچ کس نبود
یکی از روز های خوب خدا دوتا عاشق قدیمی دستاشون دست بدست هم
رفتن تو پیچ و خم زندگی
با هم عهد بستن که تو خوبیها و بدیها همدیگرو شریک کنن ...
توی یک شهر بزرگ یک آشیونه کوچیک ساختن
تا زیر اون سقف کوچیک یک عشق بزرگ و قدیمی و پنهون کنن
تا این که بعد یکسال دیدن ی جوجه کوچولو داره میاد باهاشون همسفر بشه ...
با اومدن این جوجه تپلو دیگه مامانیش تنها نبود برای مامانش یک پشت و پناه بود تو تمام تنهایی ها همدمش بود ...
دیگه بابایی غصه نداشت آخه عصای دستش اومده بود
به این دنیای عجیب و غریب......
..جوجه کوچولوی ما دیگه بال و پر در آورده بود و سری تو سرها آخه داشت باسواد میشد ؛
اما دلش یه غصه داشت گله از تنهایی
داشت ......
تا اینکه خدا دلش سوخت و بهش یک آجی فسقلی داد
حالا دیگه شده بودن 4 نفر ؛
دیگه این مامانی تنها نبود
اونقدر سرش شلوغ شد با بودن دوتا وروجک که دیگه شد مامانی گرفتار
دیگه وقتی بابایی از سر کار میاد خونه اونقدر باید نصیحت کنه تا خوابش ببره
آخه بابایی عاشق ریکا و کیجای فسقلیشه
ریکا جونمون اونقدر بزرگ شده که نون بیار خونه شده
کیجاهم اونقدر بزرگ شده که خودشو جای مامانی جا بزنه
خلاصه مامانی قصه ما دیگه تنها نیست
باباجونم دیگه دلش غصه دار نیست .......آخه یدونه عشق داشت اما الان شدن 3 تا دونه.......
حالا این بابایی و مامانی گرفتار تنها آرزوشون سلامتی بچه هاشونه .....
قصه ما به سر رسید کلاغه بخونش نرسید.......