پدر بزرگ مهربونم
یه روزی صبح که از خواب بیدار شدم دلشوره داشتم
انگاری به دلم اومده بود به خبری هست
شبش خواب درهم زیاد دیدم ولی یهدم نمیومد
که نزدیک ساعتهای ۱۰ صبح خاله حمیده زنگ زد
و گفت آقا فوت کرد
یهویی دلم گرفت و اشکم در اومد
اینم از مصیبتهای راه دور بودنه
همون موقع زنگ زدم به بابا هادی و گفت اماده شو تا بریم
و با فاطمه جون هماهنگ کردیم و اومد ساری و حرکت کردیم
انگاری به دلم اومده بود به خبری هست
شبش خواب درهم زیاد دیدم ولی یهدم نمیومد
که نزدیک ساعتهای ۱۰ صبح خاله حمیده زنگ زد
و گفت آقا فوت کرد
یهویی دلم گرفت و اشکم در اومد
اینم از مصیبتهای راه دور بودنه
همون موقع زنگ زدم به بابا هادی و گفت اماده شو تا بریم
و با فاطمه جون هماهنگ کردیم و اومد ساری و حرکت کردیم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی