قلب من امیرعلی جونقلب من امیرعلی جون، تا این لحظه: 18 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره
نفس من مهراسا جوننفس من مهراسا جون، تا این لحظه: 12 سال و 24 روز سن داره

ریکا و کیجای من

بابایی متولد ساری و مامانی متولد نیشابور پسری متولد نیشابور و دختری متولد ساری محل زندگی ساری

دبستان شهید مهدی رشتی شیفت عصر

مهراسا و خاطرات پیش دبستان واحد بهداشت و مسواک زدن بچه ها دختر نازم در حال کار دستی درست کردن اینم بازی وروجک من تو مدرسه اینم جوجه کوچولوی من با دوستاش آزمایش علوم داره دختره نازم حس چشایی مهراسا و دوست عزیزش سوگل جون ...
19 آذر 1396

دختر زیبای من

مهراسا جونم با تکلیفهاش مهراسا جون وقتی از مدرسه میاد زود و تند و سریع تمام تکلیفش و انجام میده الهی مامان فدای دختر نازش بشه اینم کاردستی مدرسه عشق من این کاردستی و خودش با دستهای کوچیکش ربان و مثل نخ و سوزن دوخت و من براش پاپیون زدم اینم گیس بافته دخترجونم مهراسا جون اولین دندون شیری پایینش افتاد اینم یهویی مهراسا با عروسکش وقتی که خواهر داری غم نداری اینم جوجه های من مهراسا از مدرسه اومده بود و داداش جونش بهش نهار میداد زیباترین لحظه های زندگی من دیدن خنده های شیرین این دو تا وروجکه ️ ...
19 آذر 1396

ده روزگی وانیا واحدی

ادامه عکسها وانیا جون اینم پاهای فسقلیش اینم هدیه با شکوه خداوند که از حمام اومده بود و تو تمام عکسها خواب بود اینم عشق من با نی نی اینم جوجه های کوچولوی مهمونی روز خوبی بود ممنونم وانیا جون ...
8 آذر 1396

تولد وانیا واحدی

امروز روز جشن ده روزگی وانیل کوچولو بود وانیل دختر عمو حسن دوست باباجون و مغازه دار پایین خونمون و مهراسا و مامانی به این جشن دعوت بودن اینم اتاق جشن وانیا جون مهراسا هم کلی بهش خوش گذشت و با دختر عمه وانیا جون حسابی رفیق شد وانیا عزیز خاله امیدوارم همیشه تنت سلامت باشه و زود بزرگ بشی تا بتونی با مهراسا جون من بازی کنی ‍♀ و با آرزوی بهترینها برای خانواده گلت ...
8 آذر 1396

آخرین روز سفر

روز آخر مسافرت کوچیک ما به نیشابور بود و همچنان امیر علی و مهراسا دوست داشتن بمونن روز آخری مهراسا خانم خواست بره پارک و بالاخره خودش و به پارک رسوند و شب هم خونه خاله فریده و پیش عشق مهراسا جون هانا فسقلی و شیرین زبون این دوتا وروجک تا تونستن کلی بازی کردن و بهشون خوش گذشت 🤣 و روز بعد که خواستیم حرکت کنیم امیرعلی کلی گریه کرد و تا خود سبزوار عصبانی بود که چرا داریم بر میکردیم 🤔 و اونقدر بابایی باهاش شوخی کرد🤡 و خندوندش که بالاخره خندید و آخر شب رسیدیم ساری خونمون ...
30 آبان 1396

خاطرات باغ خاله

پسر خاله ها این یکی پسر گلمه این دوتا عاشق هم هستن و از وقتی میاییم نیشابور یکسره با هم هستن اینم یه موش گنده تر موش گرفته پسرم مهراسا جون و داییجونش اینم دختر خاله ها دختر خاله ها رفتن باغ خاله ...
26 آبان 1396

اولین روز سفر

  امیر علی کنار دایی جونها و آقا جون       روز اول مسافرت به نیشابور امیرعلی و امیر حسین پسر خاله جون با مهدی پسر دایی         اینم مهراسا با دختر خاله جونش هانا و پسر خاله جونش آریان         نهار خونه مامان جون مریم امروز روز اول بود که اومده بودیم نیشابور و همه دور هم جمع بودیم     ...
25 آبان 1396

خواهر و برادری مهربان

عشقهای من جنگل شهید زارع یه روز بارونی روز اول مهر داداشی جون پسر موتور سوار من عاشق خنده هاتونم اینم روز اول مهر امیر علی جان قبل کوتاه کردن موهاش سفارشهای آخر داداشی برای روز اول مدرسه خواهرجونش دادش جون نگران پشت پنجره کلاس خواهرش امیرعلی جون تا مهراسا از مدرسه میاد کلی نگرانش هست ️ ️ وروجکها تو کافی شاپ جوجه های من امیدوارم همیشه پشت و پناه هم باشید اینم ژست داداش بزرگ ...
25 آبان 1396