قلب من امیرعلی جونقلب من امیرعلی جون، تا این لحظه: 18 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره
نفس من مهراسا جوننفس من مهراسا جون، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

ریکا و کیجای من

بابایی متولد ساری و مامانی متولد نیشابور پسری متولد نیشابور و دختری متولد ساری محل زندگی ساری

نازنین صفری

تولد دوست عزیز مهراسا جون دخترهای زیبای من همیشه شاد باشید..... فرشته دوست داشتنی من تو یکی از زیباترین معجزات زندگی ام هستی یکی از بزرگ ترین شادی هایی که من تاکنون درک کرده ام و یکی از دلایلی که روشنی و خنده و شادی بیشتری در جهانم وجود دارد دوست دارم دختر کوچولوی عزیزم فرشته خوشگل من! تو یک تکه کوچک از بهشت هستی که از آسمان جدا شده یک مشت شادی یک قلب پر از عشق دوست دارم دختر نازنینم از بهشت برایم فرشته ای برای  عشق  ورزیدن فرستاده شد تا او را شب ها نگه دارم و تکان دهم و ببوسم تا او را تنگ در آغوشم بگیرم اوه عزیزم! اگر می توانستم کاری می کردم پرندگان فقط برای تو آواز بخوان...
12 آذر 1399

پسر دبیرستانی من

اینروزها بـه خطار داشتنت بی اغراق لبریز از عشق و محبت هستم اما دلم بی وقفه بهانه گیر اسـت مثل زمانی کـه تو با تمام وجود چیزی را طلب میکنی و من از ترس آسیب رسیدن بـه تو ان را پنهان میکنم..... هیچی به شیرینی پاهای کوچیک تو نیست کوچولوی من! دوست دارم مامانی نازنین پسرم همین که تو را دارم، بهترین هدیه ی دنیا را دارم دیگر در بین ستاره ها به دنبال درخشان ترین ستاره نیستم در میان گل ها به دنبال زیباترین گل نیستم تو کهکشانی هستی از پر نور ترین ستاره ها کودک من روز به روز بزرگ تر میشوی و من عاشق تر پسرک من ممنونم که به دنیای من آمدی و زندگی را برایم زیباتر از همیشه کردی دوستت دارم بیشتر از دیرو...
11 آذر 1399

مهر ماهی جان تولدت مبارک......

سلام به بچه های گلم امروز تولد باباجونتون بود بابایی متولد ۷ مهرماه ۱۳۵۵ هست امسال میشه ۴۴ سال 😊😊و با کلی ذوق اخرش هم سورپرایزمون لو رفت 🤨🤨🤨با افتادن بادکنکها😂😂 ولی خیلی بامزه بود اخرش بابایی شک کرده بود ما چرا میخندیم چند وقتی هست که گرفتاری های خونه باعث شده نتونم اینجافعالیت کنم اول از تولد بابایی شروع میکنم مهربان مهر ماهی من تولدت مبارک زندگی با وجود شما زیباست..... ...
11 آذر 1399

شب یلدا

امسال یلدا عزادار بودیم و قرار نبود جایی بریم ولی ناخواسته دوتا مهمون کوچولو  اومد خونمون اونام داغ دیده بودن داغ نبود مادرشون و منو بچه ها تمام تلاشمون و کردیم تا خوش باشند جشن یلدا تو مدرسه مهراسا جون ...
19 بهمن 1398

پدر بزرگ مهربونم

یه روزی صبح که از خواب بیدار شدم دلشوره داشتم انگاری به دلم اومده بود به خبری هست شبش خواب درهم زیاد دیدم ولی یهدم نمیومد که نزدیک ساعتهای ۱۰ صبح خاله حمیده زنگ زد و گفت آقا فوت کرد یهویی دلم گرفت و اشکم در اومد اینم از مصیبتهای راه دور بودنه همون موقع زنگ زدم به بابا هادی و گفت اماده شو تا بریم و با فاطمه جون  هماهنگ کردیم و اومد ساری و حرکت کردیم ...
19 بهمن 1398