به نام خالق هستی
به خاکستر دل نگیرد شراب
من از برگ چشمی بلا دیده ام
وفای تورا نازم ای اشک غم
که در دیده عمری تو را دیده ام
امروز دلم هوای نوشتن داشت
اما بازهم ساکت میشوم ودر دل این سکوتم هزاران حرف نا گفته پنهان است
مینویسم برای سنگ صبوری که خودش سنگ شد
دراین دنیا عجیب میشود به کسی گفت سنگ صبور
خداوندا کاش میشد زندگی را از سرنوشت
در غربت اگر کسی بماند ماهی
گرکوه بود از او نماندکاهی
بیچاره غریب اگر چه ساکن باشد
چون یاد وطن کند برآرد آهی
ببار باران ! ببار بر این تن خسته
ببار باران ! ببار بر بغض بشکسته
ببار اینجا دلی بی تاب و نا آرام
میان این همه درد و غم است تنها
بدان باران ! اگر یک دم مجال و فرصتی باشد
برای این دل تنها ، زمان و مهلتی باشد
بدان باران !
بدان با تو ، من این درد و غم و سوز را
همی شویم ، که تا دردها رها گردند